معنی بخشی از چشم

حل جدول

بخشی از چشم

عنبیه، مردمک

لغت نامه دهخدا

بخشی

بخشی. [ب َ] (اِ) (اصطلاح حساب) مقسوم. (از واژه های فرهنگستان).

بخشی. [ب َ] (اِ) نصیب و حصه. (آنندراج). بخت و نصیب و بهره. || مزد و مواجب. (ناظم الاطباء). || اصابع عذاری، قسمی انگور. (از بحر الجواهر نسخه ٔمؤلف). || (ص) دهنده و مشاهره دهنده. (آنندراج). عطاکننده و اداکننده ٔ مزد. (ناظم الاطباء).

بخشی. [ب َ] (ص، اِ) (مغولی بخشی، بگسی از چینی جدید پسی پشیه، چینی میانه پاک دزی بمعنی مرد دارای اطلاعات وسیع). (از فرهنگ فارسی معین). محرر و منشی. || جراح. || نایب حاکم. || ناظر. (ناظم الاطباء). || روحانی، روحانی بودایی. ج، بخشیان. (فرهنگ فارسی معین). پیشوایان دین مغول، عیافان و احکامیان یا جادوگران مغول. (یادداشت مؤلف). عنوان کاهن و روحانی بودایی در نزد مغول. و بمعنی نویسنده و دبیر و خواننده و جراح نیز به کار رفته است، ولیکن مطابق تحقیق کاترمر، این لفظ معادل کلمه ٔ چینی خوشانگ است، و همان لاما در تبت میباشد. بخشیان در ردیف ساحران شمرده شده و بت پرست بوده اند. مارکوپولو بخشیان را عبارت از ساحران و منجمان مغول شمرده و کلمه ٔ بخشی را بمعنی منجم و روحانی دانسته است. سیاح دیگری به نام ریکو دو مون کروا می نویسد: بخشیان خدایان متعدد دارند. بعضی به 365 خدا قائلند و هم میگوید که سلطان ارغون بجهت تعبیر خوابی که دید بخشیان را احضار کرد. کلمه ٔ بخشی بمعنی عالم و مجتهد و معلم و کاهن وروحانی هنوز در مغولی و زبان منچو وقَلموق و قرقیز باقی مانده است، و بخشیان در دیرها و معابد بودائیان محترم و معزز شمرده میشوند آنها در نزد سلاطین مغول حرمت و مکانتی تمام داشته اند، چنانکه گیوک خان گروهی از آنها را در نزد خویش داشت و مهر خاصه ٔ خویش را به یکی از آنان داد و او را مأمور تفتیش و تحقیق احوال رعایا در تمام قلمرو خویش کرد، قوبلای قاآن نیز در حق آنها اکرام تمام نشان میداد. در دستگاه ایلخانیان مغول نیز بخشی ها دارای مقام و منزلت عالی بوده اند، چنانکه اباقاخان تربیت نواده ٔ خویش غازان خان را بدانها واگذاشت، و ارغون نسبت بدانها احترام فراوان مبذول می داشت با اینهمه غازان چون اسلام آورد بخشیان و لامایان را واداشت که اسلام آورند و یا بولایات خویش بازگردند. باری بخشیان مسلمان به عنوان کاتب و شاید عارض در دستگاه تیمور نیز وجود داشته اند و منصب بخشی گری در دربار اعقاب تیمور غالباً مخصوص ترکان بوده، و گاه در دربار گورکانیان هند نیز لشکرآرایی و امیری به آنها واگذار میشده است، و در دستگاه بابر و اکبرشاه نیز ظاهراً عنوان بخشی گری مخصوص امرای سوار و یا عارضان سپاه بوده است. (از دایره المعارف فارسی به اختصار): و بخشیان و امرا گفتند رفتن به بغداد عین مصلحت است. (جوامعالتواریخ رشیدی). و چون [غازان] در اوایل سن طفولیت نزد جد بزرگوار خویش اباقاخان می بود و او مایل براه و شیوه ٔ بخشیان و معتقد معتقدات ایشان، او را بیک دو بخشی بزرگ سپرد. (تاریخ غازانی ص 77). حکم یرلیغ بنفاذ پیوست که در دارالسلطنه ٔ تبریز و بغداد و دیگر بلاد اسلام تمامت معابد بخشیان وبتخانه ها و کلیساها و کنشتها خراب کنند. (تاریخ غازانی ص 85). پادشاه اسلام همواره با بخشیان بهم در بت خانه ملازم بود. (تاریخ غازانی ص 166). بتخانه ها و آتشکده ها و دیگر معابد... را خراب کردند و اکثر جماعت بخشیان بت پرست را مسلمان کردند. (تاریخ غازانی ص 188).


روان بخشی

روان بخشی. [رَ وام ْ ب َ] (حامص مرکب) جان بخشی. روح بخشی:
از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
زانکه در روح فزایی چو لبت ماهر نیست.
حافظ.
و رجوع به روان بخش شود.


خلق بخشی

خلق بخشی. [خ َ ب َ] (حامص مرکب) بخشش خلق. عفو خلق. گذشت از خلق:
لقمه بخشی آید از هر کس بکس
خلق بخشی کار یزدانست و بس.
مولوی.


لقمه بخشی

لقمه بخشی. [ل ُ م َ / م ِ ب َ] (حامص مرکب) اعطای لقمه. توسعاً روزی دادن:
لقمه بخشی آید از هرکس به کس
حلق بخشی کار یزدان است و بس.
مولوی.


راست بخشی

راست بخشی. [ب َ] (حامص مرکب) قسط. عمل راست بخش. بخش کردن بتساوی.

فرهنگ فارسی هوشیار

ولایت بخشی

عمل وشغل ولایت بخشی


بخشی

ناظر خرج، رئیس خزانه


لقمه بخشی

لقمه دادن نواله بخشی روزی دادن: لقمه بخشی آید از هر کس بکس حلق بخشی کار یزدانست و بس. (مثنوی لغ. )


لذت بخشی

‎ تولید لذت و خوشی مسرت بخشی، مزه دادن.

فرهنگ عمید

بخشی

روحانی بودایی،


چشم

(زیست‌شناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان،
[مجاز] نظر، نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد،
[مجاز] انتظار، توقع: گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲)،
[عامیانه، مجاز] = * چشم شور،
(شبه جمله) [عامیانه، مجاز] هنگام قبول کاری با احترام نسبت به مخاطب گفته می‌شود،
* چشم از جهان بستن: [مجاز] مردن: چو سالار جهان چشم از جهان بست / به کین‌خواهی تو را باید میان بست (نظامی۲: ۱۶۲)،
* چشم از جهان فروبستن: [مجاز] = * چشم از جهان بستن
* چشم باز کردن:
بیدار شدن از خواب،
[عامیانه، مجاز] چیزی را به‌دقت نگریستن و مواظب آن بودن،
* چشم بد: = * چشم شور: چه نیروست در جنبش چشم بد / که نیکوی خود را کند چشم‌زد (نظامی۶: ۱۰۷۶)، ندانم چه چشم بد آمد بر اوی / چرا پژمرید آن چو گلبرگ ‌روی (فردوسی: ۴/۳۳۸)،
* چشم برداشتن: (مصدر لازم) [مجاز]
صرف‌نظر کردن،
ترک نظاره کردن، نگاه نکردن به کسی یا چیزی،
* چشم بر هم نهادن: (مصدر لازم) = * چشم بستن* چشم بستن: (مصدر لازم)
مردن،
نگاه نکردن به کسی یا چیزی، ترک نظاره کردن،
[قدیمی، مجاز] صرف‌نظر کردن،
* چشم بصیرت: [مجاز] بینش آگاهانه و توٲم با خرد،
* چشم به راه داشتن: [مجاز] منتظر بودن، انتظار کشیدن: مدتی شد که تا بدان اومید / چشم دارد به ‌راه و گوش به‌ در (انوری: ۱۹۹)،
* چشم بی‌آب: [قدیمی، مجاز] چشم شوخ، گستاخ، بی‌حیا، و بی‌شرم،
* چشم بیمار: [قدیمی، مجاز] چشم نیم‌بسته و خمارآلود که شاعران آن را به زیبایی وصف کرده‌اند،
* چشم پوشیدن: (مصدر لازم) [مجاز] چشم‌پوشی کردن و نادیده انگاشتن،
* چشم خروس:
(زیست‌شناسی) گیاهی با گل‌های خوشه‌ای، برگ‌های شبیه برگ اقاقیا، دانههای سرخ، و ماده‌ای سمّی که دانه‌های آن در گذشته مصرف طبی داشته، آدونیس،
[قدیمی، مجاز] شراب سرخ‌رنگ،
[قدیمی، مجاز] لب و دهان سرخ، نازک، و تنگ،
* چشم خواباندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] تغافل کردن، نادیده انگاشتن،
* چشم خوابانیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] =* چشم خواباندن* چشم خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] هدف چشم‌زخم واقع شدن، چشم‌زخم خوردن، از چشم شور آسیب دیدن،
* چشم‌ داشتن: (مصدر متعدی) [مجاز]
توقع داشتن،
[قدیمی] امید و آرزو داشتن،
[قدیمی] در انتظار بودن،
* چشم دوختن: (مصدر لازم) [مجاز] پیوسته به کسی یا چیزی با دقت نگاه کردن،
* چشم دل: [عامیانه] = * چشم بصیرت: چشم دل باز کن که جان بینی / آنچه نادیدنی‌ست آن بینی (هاتف: ۵۰)،
* چشم رسیدن: (مصدر لازم) [مجاز] = * چشم خوردن: به‌جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد / زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست (حافظ: ۵۸)،
* چشم زدن: (مصدر متعدی) [مجاز]
[عامیانه] چشم‌زخم به کسی رساندن، با چشم شور به کسی نظر کردن و به او آسیب رساندن،
(مصدر لازم) [قدیمی] بستن و باز کردن پلک‌ها،
(مصدر لازم) [قدیمی] اشاره کردن با چشم،
(مصدر لازم) [قدیمی] ترس و بیم داشتن، بیمناک بودن از کسی یا چیزی: دوخته بر دیده از این ناکسان / کاهْل نظر چشم زنند از خسان (امیرخسرو: لغت‌نامه: چشم زدن)،
* چشم شور: [عامیانه، مجاز] چشمی که اگر با نظر اعجاب و تحسین به کسی یا چیزی نگاه کند به آن چشم‌زخم می‌زند و آسیب می‌رساند،
* چشم فروبستن: (مصدر لازم) [مجاز] = * چشم بستن: دلارامی که داری دل در او بند / دگر چشم از همه عالم فروبند (سعدی: ۱۴۸)،
* چشم‌ کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
[عامیانه] = * چشم زدن
در نظر گرفتن، طرف توجه قرار دادن: که چشم کرد دل داغدار صائب را / که دود تلخی از این لالهزار میخیزد (صائب: ۸۰۶)، تا تو را کبر تیزخشم نکرد / مر تو را چشم تو به چشم نکرد (سنائی: ۱۸)،
* چشم گرداندن: (مصدر لازم) [عامیانه]
خیره نگریستن،
با نگاه تند و خشمآلود به کسی نظر کردن،
* چشم گرم کردن: [قدیمی، مجاز] خفتن، اندکی خوابیدن، دیده برهم نهادن و به خواب رفتن: فرود آمد از بارگی شاهْ نرم / بدان تا کند بر گیا چشم گرم (فردوسی: ۷/۳۷۴)،
* چشم نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
به کسی یا چیزی چشم داشتن و منتظر بودن،
نگاه کردن و مراقب بودن،
* چشم نهان: [قدیمی، مجاز] = * چشم بصیرت: به چشم نهان، بین نهان جهان را / که چشم عیان‌بین نبیند نهان را (ناصرخسرو: ۱۰)،
* چشم‌و‌چار: [عامیانه، مجاز] چشم،
* چشم‌و‌چراغ: [مجاز]
شخص عزیز و دوست‌داشتنی،
معشوق زیبا،
* به چشم کردن: [قدیمی] = * چشم زدن

فارسی به عربی

بخشی

جزیی

معادل ابجد

بخشی از چشم

1263

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری